هر کو نظرش به جاه و مال است


مستغرق قلزم ضلال است

خود را به محیط در مینداز


زیرا که خلاص از او محال است

نتوان به در آمدن ز گرداب


ور زان که طمع کنی خیال است

آن ها که به انزوا نشستند


دانی که چرا درین سوال است؟

تا در نکشد به بحرشان حرص


موجی که علاقه ی وبال است

آن نیز هم از عنایت اوست


ورنه که و چه که را مجال است

اسکندر جست آب و شد خاک


باری بنگر چه طرفه حال است

خضر از نظر مواهب حق


خوش بر لب چشمه ی زلال است

گر در یابی هنوز این راز


از نوع مراتب رجال است

با این همه فصحت نزاری


درشرح بیان هنوز لال است